می خواستم زندگی کنم راهم را بستند?
ستایش کردم گفتند خرافات است?
عاشق شدم گفتند دروغ است?
گریستم گفتند بهانه است?
خندیدم گفتند دیوانه است?
دنیا را نگه دارید میخواهم پیاده شوم......
Life changes through events
And the choices that we make
Each person touches another
All of this seems to seal our fate
زندگی در خلال لحظه ها در حال تغییر هست
و موقعیت هایی که ما به وجود میاریم
که یه نفر دیگری رو ملاقات کنه
همه این ها به نظر میاد که سرنوشت ماهارو رقم میزنه
و کارمون رو میسازه
پس آیا عجیبه که چه جوری در ظاهر یه سری حوادث بی ربط میتونن
باعث برخوردهایی تو زندگی ما بشن و تعیین کنن
که زندگی ما چه جوری سپری بشه
درک و فکر به گذشته و تمام چیزهایی که معنی به زندگی ما داده اند
از تمام اون پله هایی رو که با امید به آینده طی کرده ایم
ما میفهمیم که متاسف و شرمنده نیستیم وقتی میایستیم و یه نگاهی
به گذشته می ندازیم
سفر زندگی مث شاخه های درخت میمونه
هر کدوم از اونا به سویی میرن
و اون راهی که ما برای طی کردن انتخاب میکنیم
همیشه آخرش معلوم و معین نیست
ما هیچوقت نخواهیم فهمید مگر این که اونو طی کنیم
و ببینیم چه اتفاقاتی در انتظارمونه
و اگه ما یه راه و شاخه دیگه رو انتخاب میکردیم
شاید نتیجه و زندگیمون این نبود که الان هست
ما قبول داریم که این راه رو خودمون انتخاب کردیم و سفرمون
رو خودمون رقم زده ایم
The good life is inspired by love and guided by knowledge.
من فهمیده ام که
یه زندگی خوب با عشق روح میگیره و با معلومات وعلم
راهنمایی میشه.
جمع بندی کنم.......
ایــــن نیـــــز بــگذرد
مادر عزیز در برابرت کویری تشنه هستم
ودر انتظار باران محبتت غنچه ای هستم در دستان گرم تو
که با اشکهای پاکت سیراب می شوم .
در دریای بی کران چشمانت پاکی وعشق را دیده ام و می خواهم
چون کبوتری سبکبال در پهنه این آسمان پرواز نمایم .
و اکنون از تولد مهر صدای بلبلان ترانه ساز زمین است و
این ترانه نوایی است که قلب های آدمیان را به تپش وا می دارد.
پس مادر ای مهربان ترین پیوند ، هستی ام به عشق تو زنده است
و رأفتت و شهامتت در قلب انسانیت حک شده است.
و تو را ای ُدرج بینوای مروارید خِرد
چگونه باید در این بُرهه از زمان نمایان ساخت
که قصه شجاعت و ایمانت از تمام شمع ها فروزان تر است
روزت را همواره ارج می نهیم
و رایحه ایثار و محبتت را در جانمان می ستاییم .
غنچه ای در سبزه زار زیبای طبیعت شکفت و کلمه ی مادر ، در پهنه گلبرگان سرخ آن او که همچون خون مادر است ، بیرون جهید و خود را در آسمان بیکران آبی سوار بر بال پرنده محبت دید.
آری! به راستی مادر کیست که گیسوانش هم چون گیسوان فرشته طلایی است؟ مادر کیست که زمزمه محبتش لالایی اوست؟
مادر آنست که گهواره چوبین فرزندش را از لابلای صخره ها و از میان آبشارها و صدها گل زیبای یاسمن بیرون می کشد و با دستان مهرآمیزش آن را تکان می دهد...
مادر آنست که اشکش همچون شبنم بر قلب گلبرگ ، گل عشق است، صدایش هم چون مرغ غزل خوان در طبیعت است و بوسه اش همچون نور خورشید بر سبزه زار است و استواریش همچون کوهی بر دل خاک...
روزت را ارج می نهم و بوسه میزنم بر جای پایت.